با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

بشنو این نی چون حکایت می‌کنداز جدایی‌ها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌انداز نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویشباز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار مناز درون من نجست اسرار من
سرّ من از نالهٔ من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیستلیک کس را دید جان دستور نیست
آتش‌است این بانگ نای و نیست بادهر که این آتش ندارد، نیست باد
آتش عشق‌است کاندر نی فتادجوشش عشق‌است کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری بریدپرده‌هایش پرده‌های ما درید
هم‌چو نی زهری و تریاقی کی دیدهمچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کندقصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بی‌هوش نیستمر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شدروزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیستتو بمان ای آن‌که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شدهرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خامپس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسرچند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ایچند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشدتا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شداو ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبیب جمله علت‌های ما
ای دوای نخوت و ناموس ماای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقاطور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمیهمچو نی من گفتنی‌ها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدابی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا
چون‌که گل رفت و گلستان درگذشتنشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق‌است و عاشق پرده‌ایزنده معشوق‌است و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای اواو چو مرغی ماند بی‌پر، وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پسچون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد که‌این سخن بیرون بودآینه غماز نبود چون بود
آینه‌ات دانی چرا غماز نیستزانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
رو تو زنگار از رخ او پاک کنبعد از آن، آن نور را ادراک کن
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.