با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

سلام مریم

گاهی که زیاده از حد از بدی های این سرزمین صحبت می کنم خودم هم دلم می گیرد

چون نهایت بی انصافیست انسان هارا به خاطر موضوعاتی که دست خودشان نیست محکوم کنیم

و انسانهای بزرگ همیشه سعی در اصلاح امور داشته اند و نه فحاشی و تحقیر دیگران

و تفاوت این دو دسته از انسانها همانند تفاوت گاندی با صدام حسین و قذافی میباشد

ولی برخی از موضوعات هستند که نمیشود از کنار انها رد شد

یکی از دوستان را دیدم که دنیایی از ذهنیت های عجیب و غریب را برای خود ساخته و مدعی بود که بحث جدایی مرد و زن و حجاب و نمی دانم مشروبات و این داستانها که هیچ ارتبتطی هم با موضوع اخلاق ندارد اکنون یکی از موضوعات مهم دنیا می باشد و همه دنیا در پی این امر می باشد

و بیچاره دنیا را از دریچه برنامه گلبرگ شبکه سوم و برخی از برنامه های شبکه چهار می دید و نمی دانست دنیا درگیری های دیگری و مهم تر از این موضوعات دارد و هم اکنون که این اقا دارد دنیا را توضیح می دهد شاید کارناوالهایی در برزیل بر گزار می شود و چون فصل گرماست مردمان منحرف دنیا !!!!! در سواحل دریاهای گوناگون مشغول زندگی خود هستند و فقط در قطب جنوب و شمال هست که موضوع پوشش اهمیتی در حد ایران دارد 

کاری به این دیدگاه ندارم 

ولی این تفکر غالب ما مردمان این سرزمین می باشد که تبلبغات و انچه را که با زور در ذهنمان فرو کرده اند عینیت دنیا می دانیم


بگذریم

عاشقانه دیدم از یغما گلرویی بسیار خوشم امد

گفتم با تو تقسیمش کنم :


ﺑﺎ ﺻﻔﺮ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﻟﮑﻞِ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﺠﻮﯼ ﻭﻃﻨﯽ
ﮐﺴﯽ ﻣﺴﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ
ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻻﮎ ﺯﺩﻧﺖ
ﺗﻠﻮﺧﻮﺭِ ﭘﺲﮐﻮﭼﻪﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ.ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺎﻩِ ﻣﻐﺮﻭﺭﯼ
ﮐﻪ ﭘﻠﻨﮓِ ﺻﺨﺮﻩﻧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻨﯽ
ﺑﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﺁﺯﺍﺩﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪﯼ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ،
ﻧﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖِ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺶِ ﺟﻮﮔﻨﺪﻣﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﮐﺸﺪ
ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﺮﮔﺰ
ﺁﺵِ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩِ ﻫﻔﺖِ ﺗﻮﭼﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﮐﻨﺪ.ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻪﮔﻠﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ
‏« ﭘﻠﻨﮓِ ﺻﻮﺭﺗﯽ‏» ﺗﻮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻧﯽ مضحک ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﺶ ﻣﺪﺍﻡ
ﭘﯿﺎﻧﻮﻫﺎ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮐﺸﻨﺪ.


ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ !

ﺯﯾﺮِ ﺷﻼﻕ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ
ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺻﻮﺭﺗﺖ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽﺍﺵ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪﺍﯼ
ﺍﺯ ﮐﺎﺑﻮﺱِ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺕ ﮐﻨﻢ.ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﯿﺪﺑﺮﻓﯽِ ﺍﯾﻦ ﻟﯽﻟﯽِ ﭘﻮﺕِ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮﯼ
ﮐﻪ ﮔﺎﻟﯿﻮﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﺦ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﭘﺲ ﺑﯽﺧﯿﺎﻝِ ﺗﻤﺎﻡِ ﭘﺎﮐﺖﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥِ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ،
ﺑﯽﺧﯿﺎﻝِ

ﻣﺒﻠﻎِ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺰﺍﻥِ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽﺧﯿﺎﻝِ ﺍﻟﻤﺎﺱِ ﺍﺗﻤﯽِ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭﺵ
ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍِ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕِ ﻏﺎﺭﻧﺸﯿﻦ
ﺗﺎﻧﮕﻮ ﻣﯽﺭﻗﺼﯿﻢ.ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﺯ ﮔﯿﺎﻩﺧﻮﺍﺭﯼِ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ یخچال ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ!ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﯾﮏ ﺩﻝِ ﺳﯿﺮ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
ﺑﻪ ﺭﯾﺶِ ﺗﻤﺎﻡِ ﺭﺷﺘﻪﻫﺎﯼ ﭘﻨﺒﻪ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍﻫﺎﯾﺸﺎﻥ
ﻣﺜﻞِ ﭘﺮِ ﺳﯿﻤﺮﻍ
ﺩﺭ ﺷﻮﻣﯿﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﻢ.ﺁﻥﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻦِ ﻟﮑﻨﺘﻪ
ﻗﻠﻤﺪﻭﺷﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﻭ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺩﻭﺭِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﻤﺖ
ﺗﺎ ﻻﮎِ ﻧﺎﺧﻦﻫﺎﯾﺖ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﺩ.

  

ﯾﻐﻤﺎ ﮔﻠﺮﻭﯾﯽ

ا  ۱۳ خرداد ۱۳۹۴

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.