بقچه قندم
نفسم
خانومم
مهربونم
مریمم
ترانه وار می خواهم صحبت کنم
چشات دیونه ام کرده
ناز و ادات مستم کرده
من غریب تو این شهر
دیگه ترسی ندارم با بودن تو
چون وقتی می بوسمتگتمامی احساس غریبی ام از بین می رود
می خوام پرمده لب پنجره تو باشم
پرده ها هرچه قدر هم محکم بکشی
من نمی رم
می ایستم
تا نگات کنم
خورشید از پشت پنجره تو طلوع می کند
نازینیم
دلگیر نباش
امید وار باش
جنون این مردمان نیز پایان می بابد
دیوار جهل این سرزمین که بالاتر از دیوار برلین نیست
با امید
با عشق این دیوار بتونی می شکنیم
مهربانی را
عشق را
شادی و پایکوبی را
در این شهر همه گیر می کنیم
حمید مصدق زیبا می گوید :
و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو
با مرگ خود آغاز کنم ...