با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

یک دل عاشق را

یک دل شکسته و خسته از ذورگار اما امیدوار به مهربانیت را

تنها رها کردی نازنینم



بی من چگونه ای؟

کسی هم هست که آوارگی اش را

به شانه های پهن تو بسپارد

و بگوید دوستت می دارم؟

من اما روی شانه ای تو آوار نمی شدم

پرنده می شدم.

 

و پرنده ای که هر شب

خواب آوازهای بی سر خود را می بیند

دلبستگی اش به صیاد خود

بی قید و شرط و واقعی تر است.

..............................................


بجز غوغای عشق تو

درون دل نمی‌یابم

 

بجز سودای وصل تو

میان جان نمی‌دانم.

 ...........................

به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو می‌خواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو می‌گفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحل‌نشین سنگم چه دانی
چه‌ها بر سینه این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو ساحل‌ها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی.

 ....................................................


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.