با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

دل‌پذیر و خطیر
رخسارِ عشق
 شبی بر من نمایان شد
از پسِ روزی بس بلند
پنداری تیراندازی بود
با کمان‌اش
یا نوازنده‌ای
با کمانچه‌اش
نمی‌دانم
هیچ نمی‌دانم
تمام آن‌چه می‌دانم
این است که به من زخم زد
شاید با پیکانی
شاید با ترانه‌ای
تمام آن‌چه می‌دانم
این است که به من زخم زد
زخمی به قلب
و تا ابد
سوزنده فزون از حد سوزنده‌ست
زخمِ عشق

.......................

کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه

رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا
شمع افسرده جوانی من

شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود

چه وداعی , چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی

گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمی کردم

چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب

وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم خدا نگهدارت

کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که عشق می ورزید

او سفر کرد و کس نمی داند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم

فریدون مشیری

........................

دوست داشتنِ تو
در وجود من است
خاکش ، آبش ، نورش
زندگی و خیالش با عشق
با هم آمیخته است

تو همچو نفسی هستی که در جانم
همان سویی هستی که در چشمم
همان تپشی هستی که در قلبم
و همان فکری هستی
که در سرم جریان دارد

محبوب من
به هرچه بیندیشم به تو فکر می‌کنم
به هرچه می‌نگرم تو را می‌بینم

‌ناظم حکمت  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.