صدایت روی بوی بهار نارنج میلغزد.
از جنس همان میشود.
صدایت در بهار بهار است،
صدایت در زمستان بهار است.
حرف بزن،
من تا ابد به صدایت گوش میدهم
تا نقطهای شوم
در خط کاتبی که صدای تو را مینویسد...
..............................................................
نمی دانی چقدر آرزو دارم که یک بار
با آن چشمهایت به خاطرِ من، به من نگاه کنی.
یک گلدان گلی میشوم که نقش چشمهایت
روی آن کشیده شده، میروم زیر خاک
که هزار سال دیگر برسم دست آدمی
که بدون ترس بتواند بگوید: دوستت دارم.
"شهریار مندنی پور"
..............................
کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم
بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم.
بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و
نفهمم به بیابان رسیدهام.
و توی بیابان
زیر سایهی کوچک یک ابر کوچک بنشینم...
"شهریار مندنی پور"